رنگ زندگی



"واکاوی نقش عقلانیت در رغبت به دولت کریمه مهدوی از دیدگاه روایات"   

در روایات و ادعیه مربوط به امام زمان (عج)، رغبت به دولت کریمه» یکی از درخواست‌های پرتکرار است. رغبت، به عنوان مؤلفه مهمّ پیوند مردم و دولت متعالی مهدوی، با عللی افزایش یا کاهش می‌یابد. بعضی از این علل، نقش زیربنایی دارند و علت‌های دیگری را نیز برای تأثیر بر رغبت پدید می‌آورند.
   مقاله حاضر که به روش اسنادی و توصیفی ـ تحلیلی تدوین شده، پس از بررسی معنا و مفهوم عقل و رغبت در روایات، پیوند آن دو را تشریح می‌نماید. اصلی‌ترین عامل افزایش رغبت به دولت کریمه مهدوی، بویژه در زمان غیبت، عقلانیت مردم و جامعه در ابعاد مختلف است و بر عکس، عناصر مخالف آن از قبیل جهل، سبب کاهش رغبت خواهد شد. بنابراین یکی از این راهکارهای گسترش عقلانیت در جامعه، تبیین صحیح معارف و مواهب مهدوی از جمله تشریح دقیق اکمال عقول و احیای قلوب در دولت کریمه است که دل‌های مخاطبین را با توجه به معرفت ایشان نسبت به آن دولت متعالی مشتاق خواهد کرد. در مقاله حاضر، اساس تشریح روابط بین عقل و رغبت، مبتنی بر روایات معصومین علیهم السلام است.

برای دیدن اصل مقاله در مجله علمی پژوهشی "کتاب قیم" دانلود بفرمایید.


بررسی مقوله رنگ در قرآن کریم (شماره دوم)

رنگ هاى به کار رفته در آیات قرآن کریم به ترتیب: زرد، سفید، سیاه، سبز و قرمز مى باشد. در این میان رنگ زرد علاوه بر اینکه اولین رنگ ذکر شده در قرآن است داراى خواص منحصر به فردى مى باشد که شنیدنى است و جالب اینکه علم رنگ شناسى نیز براین ویژگى ها که در روایات و تفاسیر به چشم مى خورد صحه مى گذارد، هر چند اگر چنین هم نبود جایگاه قرآنى آن اهمیت خود را از دست نمى داد. رنگ هاى سفید و سیاه نیز که در بسیارى از آیات با هم آمده اند گفتنى هاى بسیار دارند. در این مقاله علاوه بر بیان تفسیرى هریک از آیات مربوط، به ذکر نظریات علمى پیرامون آنها پرداخته شده است.

ادامه مطلب

الاغ زیبا تکانی به خودش داد و بارش را جابجا کرد. او از سنگینی بار لذت می برد. یک بار رنگارنگ سنگین. با خودش فکر می کرد که چه قدر خوشبخت است. چقدر می فهمد. با آنکه راه رفتن چندان هم برایش آسان نبود اما با غرور و تبختر قدم بر می داشت و خیابانهای شهر  را می پیمود. در اینحال ناگهان تصویر خود را درون ویترین یک مغازه دید. کمی به عقب رفت. دوباره جلو آمد. گردنش را کج گرفت. یالهای کوتاه و زبرش را جنباند و تیپ و قواره اش را در دل ستود. در این حال یادش به قصه کودکانه "کره الاغ کدخدا" افتاد و یا نه؛ حکایتی شاعرانه تر. به یاد شعری از سهراب سپهری افتاد که صاحبش برایش می خواند: .بره ای را دیدم بادبادک می خورد من الاغی دیدم یونجه را می فهمید. درچراگاه نصیحت گاوی را دیدم سیر.»و یا "بزی که  از خزر نقشه جغرافی آب می خورد."
احساس می کرد بارش را می فهمد. اما حسش به او دروغ می گفت. او فقط سنگینی بار را می فهمید و از رنگارنگیش احساس لذت می کرد. به راستی بارش چه بود؟!
در اینحال جوانکی از راه رسید. نگاهی خریدار به الاغ کرد. الاغ در دل غرق شادی شد. غرور سراپایش را فرا گرفت. جوانک قطعه ای از بار را برداشت و آن را گشود. قطعه ای ورق ورق و در هرورق حکمتها و اندرزها. بار الاغ کتابهایی بود که نمی فهمید و شاید آن جوانک می فهمید چون آدم بود. شاید.
"برداشت آزاد آزاد آزاد از آیه پنج سوره مبارکه جمعه"

نویسنده: صداقت کشفی


پیرمرد مهربانی بود. هرروز به ما سرمی زد و جالب اینکه هروقت مرا می دید صلوات می فرستاد. آینه ای دم دست نداشتم اما با هر صلوات او به سمت حوضچه کوچک حیاط سرک می کشیدم و خودم را ورانداز می کردم. نه شال سبزی. نه نشانه ای. رمزش چه بود؟ خدا می داند.
از پدرم چیزی نمی دانستم. تا یاد دارم از وقتی که چشم باز کرده بودم سایه مادرم بر سرم بود. البته یکی دو همسایه پر انرژی و با نشاط هم داشتیم که با ما خیلی مهربان بودند. با وجود آنها من و مادرم احساس قدرت می کردیم. یکی از همسایه ها بسیار تنومند بود. چین و چروک روی بدنش حکایت از سالها زحمت و مرارت زندگی داشت ولی همیشه استوار و پابرجا بر همه اطرافیان نظارت می کرد. یکی دیگر از مجاوران، پسر بازیگوشی بود که هر روز کمی قد می کشید.
من گاهی با همان لحن کودکانه به مادرم می گفتم که دوست دارم مثل پسر همسایه بزرگ شوم. مادرم همیشه در پاسخ لبخندی می زد و با دستان مهربان و لطیفش صورتم را نوازش می کرد و گاهی هم با دیدن چند عارضه پوستی خشن که بر روی بدنم ایجاد شده بود چهره در هم می کشید. او همیشه از صورت زیبای من تعریف می کرد و دلداریم می داد. حتی به من می گفت که نباید از آن برآمدگیهای خشن و بیرحم روی پوستم دلخور شوم چون به نظر مادرم حتی آنها هم خلقت خدا بود. او می گفت وظیفه ما عاشق بودن است. وقتی عاشق باشی غر نمی زنی. شکوه نمی کنی. همیشه حالت خوب است و حال دیگران را هم خوب می کنی. بعد برایم شعر می خواند و می خندید:
    
 بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مادرم عاشق بود، عارف بود شاید هم دیوانه. یک دیوانه خوب. یک عاشق بیقرار که سعی می کرد به من قرار دهد. شاعر هم بود ولی بیش از آنکه شعر بگوید، از دیگران می خواند. ازحافظ و سعدی و مولانا گرفته تا اشعار فاضل نظری و کاظم بهمنی و قیصر امین پور. مادر عجیبی بود. نمی دانم. شاید چون مادرم  بود  اینگونه فکر می کردم. اما نه. واقعا زیبا بود و به نظرم زیبایی منهم وامدار چهره لطیف او بود. همیشه هم بوی خوشی از لباسش به مشام می رسید. می گفت فرزند دلبندم بوی خوش، سنت رسول خداست. فکر کنم منهم به مادرم رفته بودم. از آدمهای بدبو بسیار بدم می آمد. خوشبختانه کسانی که با ما رفت و آمد داشتند آنها هم همیشه عطر می زدند. فقط یادم می آید روزی گروهی گردشگر برای دیدن ما به خانه مان آمدند. خانه ما بسیار عجیب بود. یک حیاط بزرگ بدون دیوار، طوری که همسایه ها را هم می دیدیم. دلم نمی خواست بی اجازه به آنها نگاه کنم. مادرم می گفت اگر زیادی نگاه کنی یکباره عاشق می شوی. هر عشقی هم خوب نیست. باید عاشق کسی شوی که ارزشش را داشته باشد. ناز هم نکنی. وبعد برایم می خواند:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
بگذریم. از میهمانان ناخوانده می گفتم همانها که به قول خودشان فقط می خواستند ما را ببینند و با ما سلفی بیاندازند. بعضیهایشان اصلا بوی خوبی نمی دادند. یا نه. بوی عجیبی داشتند که من نمی پسندیدم. شاید هم به دلیل سختگیری من درباره عطر بود.
این سلفی مردم هم شده بود بلای جان ما. قشنگیم که هستیم. خدا خواسته. چه می خواستند از جان ما؟! اصلا خوشم نمی آمد؛ ولی چاره ای نبود. با اینحال من به احترام آن پیرمرد مهربان که آنها را به عنوان میهمان پذیرفته بود  به روی خودم نمی آوردم.
شبها و روزها گذشت تا اینکه شب واقعه فرارسید. شبی که عاشق شدم. فکر بد نکنید. آدم نبود. جن و پری هم نبود. باور نمی کنید. من عاشق آسمان شده بودم. آسمان آبی. آسمان زیبا. آسمان پرستاره. آسمان پر رمز و راز آسمان خدا.
شبهای زیادی آسمان را می نگریستم. روزها هم همینطور. ولی روز، نور خورشید چشمم را می زد. شب حال دیگری داشت. مادرم می گفت شبها برای عاشقان حال دیگری دارد. راست می گفت. حال دیگری داشت.حال دیگری داشتم.دیوانه شده بودم. خدایا ! او چگونه به من فکر می کرد؟ آن شب، اوج احساسم بود. بی طاقت.بیقرار.
نیمه های شب مادرم را صدا کردم. با ترس و لرزشتابزده برخاست. گفت چه شده؟! حالت خوب نیست؟!
گفتم چرا؛ عالیست؛ مثل حال گل؛ حال گل در چنگ چنگیز مغول!

نمیدانستم  اگر راستش را بگویم واکنشش چیست؟ فکر می کردم مسخره ام می کند. ولی دل به دریا زدم و گفتم.گفتم شاید بگویی دیوانه ام ولی مهم نیست. من عاشق شده ام. عاشق آسمان.
مادرم مبهوت مرا نگریست. بعد خندید. بعد گریست. قطرات اشک، مروارید گونه  بر روی صورتش لغزید. مثل شبنم. شاید هم خود شبنم. شبنم!!! . چه اسم زیبایی. دلم سوخت. مادرم لب گشود. مرا در آغوش گرفت و گفت خداحافظ. منهم مبهوت شدم. چرا خداحافظ؟! یعنی اینقدر ناراحت شده بود؟ اینقدر بد کرده بودم؟ مادرم فهمید. نوازشم کرد. گفت از تو ناراحت نشدم. بهای تو کمتر از آسمان نبود. اما رازی در این امر  وجود دارد. عشق که واقعی شد تاوان دارد. سوختن دارد. پرپر شدن دارد. فکر می کنم وقتش رسیده. وقت جدایی. اما نترس. به دلدارت می رسی.
از حرفهایش چیزی نفهمیدم و دوباره به آسمان زل زدم. زیر لب از آسمان گلایه می کردم. از سنگدلیش. از بی اعتناییش. از ستارگانش. از رنگ آبیش امانمی دانم چرا شاعرانه می گفتم من گلایه می کردم اما گویی گلایه هایم ابیات معطر زببایی بود  که به اطراف پراکنده می شد. بوی خوشی را از دور شمیدم. از اطراف. از خودم. عاشقانه. تا صبح لحظه ای پلک نزدم. تیغه های طلایی آفتاب با تلالؤیی کم رمق اما زیبا کم کم رنگ آسمان را عوض کرد. در اینحال ناگهان پیرمرد مهربان دوباره از راه رسید. زیر لب شعری زمزمه می کرد:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
پیرمرد آمد. با یک دیگچه کوچک. مرا دید. صلوات فرستاد. بی اختیار به درون دیگ سرک کشیدم.  پر از غنچه های گل محمدی بود. چقدر دیدنی! از خوشحالی خندیدم. احساس کردم بزرگتر شده ام. به اطرافم نگریستم. همسایه سالخورده ما یعنی همان درخت تنومند مرا می پایید. او هم زیر لب شعری می خواند. به نظرم رسید که اینجا همه عاشقند. همه شاعرند. گل رونده پر نشاط را نگریستم. او همچنان بالا می رفت و آواز می خواند.به مادرم  نگاه کردم. غمگین نبود. می خندید. منهم خندیدم. احساس کردم شکفته شدم. این بار من برای مادرم خواندم:
این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم. تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی.
خواندم و دور شدم. صدای مادر در گوشم پیچید. بایست تا در این لحظه رازی را از پدرت بگویم. او همیشه دوست داشت بوی خوشش همه جا بپیچد. دوست داشت گلاب باشد. اما دست تقدیر امانش نداد. به جای چیده شدن، پرپر شد. امروز توغنچه آرزوهای او هستی. در این حال دوباره مرواریدهای شبنم بر گلبرگهایش لغزید و با زهم عاشقانه شعر خواند:
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود.

و بوی گل محمدی تمام دشت را پر کرده بود.

نویسنده: صداقت کشفی


مکان بزرگ و شلوغی بود. با اینحال هوای بدی نداشت چون صاحبخانه تهویه خوبی کارگذاشته بود. اما راستش را بخواهید همراهانم را نمی پسندیدم. بعضیهایشان کمی خلاف بودند.گاهی معلوم نبود چه لجنی می خورند که اینقدر دهنشان بوی بد می داد گرچه مرتبا دهانشان را می شستند. بعضی از خاطراتی هم که تعریف می کردند بسیار بی ادبانه بود. اصلا از اخلاق و رفاقت بویی نبرده بودند. کلا خودخواه و مغرور. بعضی وقتها جلوی دیگران قری می دادند و طوری از کنار یکدیگر رد می شدند که انگار می خواهند به عمد تنه بزنند. جند نفری هم بودند که مظلوم به نظر می رسیدند. همیشه گوشه ای کز می کردند و توی خودشان فرو می رفتند. اگر کسی نمی دانست که عادتشان اینست فکر می کرد از دنیا رفته اند. اما در این میان بعضیها هم متعادل بودند. شور و نشاطشان به جا و آرامش و وقارشان هم در جای خود قابل تحسین بود. گرچه همه ما در یک سن و سال و قد و قواره بودیم اما تک و توکی هم پیدا می شد که خیلی ویژه بودند. مثلا یکی از آنها برخلاف ما سیبیل درازی داشت. یکی دیگر چنان لب و لوچه خود را آویزان می کرد که ناخودآگاه بیننده را متأثر می نمود.
 نمی دانم از اول چه کسی در کله ما فرو کرده بود که باید به زودی تقسیم شویم و هرکدام به مکانی نامعلوم برویم. همه چیز برایمان مبهم بود. گاهی افرادی به دیدنمان می آمدند ولی خیلی زبانشان را نمی فهمیدیم. فقط بعضی از کلماتشان مثل ما بود. کلماتی مثل آب، برخی رنگها و خرید و فروش؛ البته  آنهم به طور ناقص. با اینکه نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است و شاید همین همنشینی اسارت گونه بسیار شرافتمندانه تر از آینده ای نامعلوم بود اما حس کنجکاویم اجازه نمی داد که آرام و قرار داشته باشم و این احساس مرا وا می داشت که مثل یک فرد بیقرار مرتبا بالا و پایین بپرم و خود را به این و آن بزنم. گرچه صدای بقیه هم در می  آمد اما برایم مهم نبود. ظاهرا باید اشخاصی می آمدند و ما را تست می کردند و یا ریختمان را می پسندیدند.
در آنجا یک سرگرمی کوچک هم داشتیم. تماشای تلویزیون از یک روزنه باریک. یادم است که هروقت مالک آنجا شبکه ای عوض می کرد سریال حضرت یوسف پخش می شد. انهم صحنه برده فروشان که داغ ما را تازه می کرد. نمی دانستم که صدا و سیما مجبور است اینقدر آن را پخش کند یا اینکه برنامه دیگری نداشت. بی انصافی نباشد گاهی هم مهران مدیری و بهنام بانی پخش می شد. بگذریم، در اوج گرفتاری و دلواپسیها خبر شیطنت ویروس کرونا هم در محل ما پیچید ولی برای من خیلی مهم نبود. فوقش یک ژل میزدیم خطر رفع می شد و یا آخرش می مردیم. آنچه اهمیت داشت نجات از آن مکان شلوغ و اجباری بود که به خوابگاه یک پادگان می ماند. پادگانی که دنیای رنگی ما را سیاه و سفید کرده بود. و اما بالاخره روز موعود فرا رسید. یک خانواده غریب به آنجا آمدند و اول همه ما را برانداز کردند. ناگهان پدر خانواده چشمش به من افتاد و لبخندی زد. از نگاهش خوش نیامد. کله طاسی داشت و چند دندانش هم ریخته بود. کمی هم بدعنق به نظر می رسید و خنده بر صورت درازش تحمیل می شد. اما ظاهرا من بیچاره را انتخاب کرده بودند. ابتدا سعی کردم مقاومت کنم اما فایده نداشت. راستش را بخواهید اگر بنای فروخته شدن و اسارت بود دوست داشتم در خدمت خانواده ای شیک و یا خوش تیپ تر قرار گیرم اما من در اینباره اختیاری از خود نداشتم. نمی دانم آنها با هم چه صحبتی کردند. فقط فهمیدم که فروخته شدم، خریده شدم و مرا بردند. طولی نکشید که برخلاف انتطار به صورت انفرادی مرا در مکانی بسیار کوچک قرار دادند. انگار دنیا تیره و تار شد. بدون آنکه چشمانم را ببندند همه جا را  تاریک می دیدم. فقط معلوم بود که دارند مرا با خود حمل می کنند تا اینکه کم کم دوباره فضای اطراف را دیدم. گرچه جایم تنگ بود اما چشمم را که گشودم سر سبزی دیدگانم را نواخت. کمی سر جای خود چرخیدم. ناگهان خود را درون آینه دیدم. چقدر تغییر کرده بودم. صورتی کشیده و شاید کمی ورم کرده. به نظرم اشکال از آینه بود. کمی آنطرفتر چند عدد تخم مرغ گذاشته بودند با رنگهای شاد و طرحهای درهم  و کنارش هم فقط یک حبه سیر. از گفتار صاحبخانه فهمیدم که چون سیر برای مقابله با کرونا خیلی خوب است حسابی گرانش کرده اند و آنها توانسته اند فقط یک حبه کوچک بخرند.
دوباره چرخیدم و همه جا را با دقت نگریستم. چقدر زیبا! احساس می کردم تنگ شیشه ای من دیگر کوچک نیست. حتی شاید برایم بزرگتر از آن آکواریوم مجهز می نمود. جالب اینکه صاحبخانه هم قشنگتر به نظر می رسید. اینجا کنار همسایگان باصفا، قرآن و سبزه و سیب و سرکه و سنجد و سماق روی یک سفره ساده، زندگی با شور دیگری در جریان بود ولی کاش سبزه ماسک نداشت

نویسنده: صداقت کشفی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاورپوینت فصل ۴ حسابداری مدیریت استراتژیک دکتر نمازی دانلودور|دانلود برنامه و آموزش اندروید|فیلم و سریال|آهنگ ديوارجامعه شناسي دبيرستان ترنج meysammmm دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب همه چيز در مورد ادبيّات دوره ي اوّل متوسّطه ـ راهنمايي پژوهش هنر و فلسفهٔ هنر هر چی که بخوای اشی مشییی عروس خانم