پیرمرد مهربانی بود. هرروز به ما سرمی زد و جالب اینکه هروقت مرا می دید صلوات می فرستاد. آینه ای دم دست نداشتم اما با هر صلوات او به سمت حوضچه کوچک حیاط سرک می کشیدم و خودم را ورانداز می کردم. نه شال سبزی. نه نشانه ای. رمزش چه بود؟ خدا می داند.
از پدرم چیزی نمی دانستم. تا یاد دارم از وقتی که چشم باز کرده بودم سایه مادرم بر سرم بود. البته یکی دو همسایه پر انرژی و با نشاط هم داشتیم که با ما خیلی مهربان بودند. با وجود آنها من و مادرم احساس قدرت می کردیم. یکی از همسایه ها بسیار تنومند بود. چین و چروک روی بدنش حکایت از سالها زحمت و مرارت زندگی داشت ولی همیشه استوار و پابرجا بر همه اطرافیان نظارت می کرد. یکی دیگر از مجاوران، پسر بازیگوشی بود که هر روز کمی قد می کشید.
من گاهی با همان لحن کودکانه به مادرم می گفتم که دوست دارم مثل پسر همسایه بزرگ شوم. مادرم همیشه در پاسخ لبخندی می زد و با دستان مهربان و لطیفش صورتم را نوازش می کرد و گاهی هم با دیدن چند عارضه پوستی خشن که بر روی بدنم ایجاد شده بود چهره در هم می کشید. او همیشه از صورت زیبای من تعریف می کرد و دلداریم می داد. حتی به من می گفت که نباید از آن برآمدگیهای خشن و بیرحم روی پوستم دلخور شوم چون به نظر مادرم حتی آنها هم خلقت خدا بود. او می گفت وظیفه ما عاشق بودن است. وقتی عاشق باشی غر نمی زنی. شکوه نمی کنی. همیشه حالت خوب است و حال دیگران را هم خوب می کنی. بعد برایم شعر می خواند و می خندید:
    
 بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مادرم عاشق بود، عارف بود شاید هم دیوانه. یک دیوانه خوب. یک عاشق بیقرار که سعی می کرد به من قرار دهد. شاعر هم بود ولی بیش از آنکه شعر بگوید، از دیگران می خواند. ازحافظ و سعدی و مولانا گرفته تا اشعار فاضل نظری و کاظم بهمنی و قیصر امین پور. مادر عجیبی بود. نمی دانم. شاید چون مادرم  بود  اینگونه فکر می کردم. اما نه. واقعا زیبا بود و به نظرم زیبایی منهم وامدار چهره لطیف او بود. همیشه هم بوی خوشی از لباسش به مشام می رسید. می گفت فرزند دلبندم بوی خوش، سنت رسول خداست. فکر کنم منهم به مادرم رفته بودم. از آدمهای بدبو بسیار بدم می آمد. خوشبختانه کسانی که با ما رفت و آمد داشتند آنها هم همیشه عطر می زدند. فقط یادم می آید روزی گروهی گردشگر برای دیدن ما به خانه مان آمدند. خانه ما بسیار عجیب بود. یک حیاط بزرگ بدون دیوار، طوری که همسایه ها را هم می دیدیم. دلم نمی خواست بی اجازه به آنها نگاه کنم. مادرم می گفت اگر زیادی نگاه کنی یکباره عاشق می شوی. هر عشقی هم خوب نیست. باید عاشق کسی شوی که ارزشش را داشته باشد. ناز هم نکنی. وبعد برایم می خواند:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
بگذریم. از میهمانان ناخوانده می گفتم همانها که به قول خودشان فقط می خواستند ما را ببینند و با ما سلفی بیاندازند. بعضیهایشان اصلا بوی خوبی نمی دادند. یا نه. بوی عجیبی داشتند که من نمی پسندیدم. شاید هم به دلیل سختگیری من درباره عطر بود.
این سلفی مردم هم شده بود بلای جان ما. قشنگیم که هستیم. خدا خواسته. چه می خواستند از جان ما؟! اصلا خوشم نمی آمد؛ ولی چاره ای نبود. با اینحال من به احترام آن پیرمرد مهربان که آنها را به عنوان میهمان پذیرفته بود  به روی خودم نمی آوردم.
شبها و روزها گذشت تا اینکه شب واقعه فرارسید. شبی که عاشق شدم. فکر بد نکنید. آدم نبود. جن و پری هم نبود. باور نمی کنید. من عاشق آسمان شده بودم. آسمان آبی. آسمان زیبا. آسمان پرستاره. آسمان پر رمز و راز آسمان خدا.
شبهای زیادی آسمان را می نگریستم. روزها هم همینطور. ولی روز، نور خورشید چشمم را می زد. شب حال دیگری داشت. مادرم می گفت شبها برای عاشقان حال دیگری دارد. راست می گفت. حال دیگری داشت.حال دیگری داشتم.دیوانه شده بودم. خدایا ! او چگونه به من فکر می کرد؟ آن شب، اوج احساسم بود. بی طاقت.بیقرار.
نیمه های شب مادرم را صدا کردم. با ترس و لرزشتابزده برخاست. گفت چه شده؟! حالت خوب نیست؟!
گفتم چرا؛ عالیست؛ مثل حال گل؛ حال گل در چنگ چنگیز مغول!

نمیدانستم  اگر راستش را بگویم واکنشش چیست؟ فکر می کردم مسخره ام می کند. ولی دل به دریا زدم و گفتم.گفتم شاید بگویی دیوانه ام ولی مهم نیست. من عاشق شده ام. عاشق آسمان.
مادرم مبهوت مرا نگریست. بعد خندید. بعد گریست. قطرات اشک، مروارید گونه  بر روی صورتش لغزید. مثل شبنم. شاید هم خود شبنم. شبنم!!! . چه اسم زیبایی. دلم سوخت. مادرم لب گشود. مرا در آغوش گرفت و گفت خداحافظ. منهم مبهوت شدم. چرا خداحافظ؟! یعنی اینقدر ناراحت شده بود؟ اینقدر بد کرده بودم؟ مادرم فهمید. نوازشم کرد. گفت از تو ناراحت نشدم. بهای تو کمتر از آسمان نبود. اما رازی در این امر  وجود دارد. عشق که واقعی شد تاوان دارد. سوختن دارد. پرپر شدن دارد. فکر می کنم وقتش رسیده. وقت جدایی. اما نترس. به دلدارت می رسی.
از حرفهایش چیزی نفهمیدم و دوباره به آسمان زل زدم. زیر لب از آسمان گلایه می کردم. از سنگدلیش. از بی اعتناییش. از ستارگانش. از رنگ آبیش امانمی دانم چرا شاعرانه می گفتم من گلایه می کردم اما گویی گلایه هایم ابیات معطر زببایی بود  که به اطراف پراکنده می شد. بوی خوشی را از دور شمیدم. از اطراف. از خودم. عاشقانه. تا صبح لحظه ای پلک نزدم. تیغه های طلایی آفتاب با تلالؤیی کم رمق اما زیبا کم کم رنگ آسمان را عوض کرد. در اینحال ناگهان پیرمرد مهربان دوباره از راه رسید. زیر لب شعری زمزمه می کرد:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
پیرمرد آمد. با یک دیگچه کوچک. مرا دید. صلوات فرستاد. بی اختیار به درون دیگ سرک کشیدم.  پر از غنچه های گل محمدی بود. چقدر دیدنی! از خوشحالی خندیدم. احساس کردم بزرگتر شده ام. به اطرافم نگریستم. همسایه سالخورده ما یعنی همان درخت تنومند مرا می پایید. او هم زیر لب شعری می خواند. به نظرم رسید که اینجا همه عاشقند. همه شاعرند. گل رونده پر نشاط را نگریستم. او همچنان بالا می رفت و آواز می خواند.به مادرم  نگاه کردم. غمگین نبود. می خندید. منهم خندیدم. احساس کردم شکفته شدم. این بار من برای مادرم خواندم:
این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم. تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی.
خواندم و دور شدم. صدای مادر در گوشم پیچید. بایست تا در این لحظه رازی را از پدرت بگویم. او همیشه دوست داشت بوی خوشش همه جا بپیچد. دوست داشت گلاب باشد. اما دست تقدیر امانش نداد. به جای چیده شدن، پرپر شد. امروز توغنچه آرزوهای او هستی. در این حال دوباره مرواریدهای شبنم بر گلبرگهایش لغزید و با زهم عاشقانه شعر خواند:
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود.

و بوی گل محمدی تمام دشت را پر کرده بود.

نویسنده: صداقت کشفی

مقاله علمی پژوهشی

مقاله پژوهشی

داستان کوتاه "بار"

داستان کوتاه "گلاب"

داستان کوتاه "ماسک"

هم ,مادرم ,آسمان ,نمی ,عاشق ,حال ,می گفت ,می کرد ,می خواند ,می کردم ,و با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهدی مهران دوربین مداربسته / اخبار تکنولوژی حفاظتی و دوربین مداربسته / نصب دوربین مداربسته وبلاگ (آموزش و محتوای همراه ) دانلود سرا اسپرت دوربین | ویدئو دیتا پروژکتور ، وایت برد هوشمند و پرده نمایش ، ویدئو دیتا پروژکتور ، وایت برد هوشمند ، پرده نمایش ورزش و تناسب اندام فانتا مگ موفقیت ایرانی هانی رژینا تاریخچه ی ذهن من